سه شنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۲ - 12:6 - انجمن حمایتی NF ایران -
در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم
خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟
من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید
خدا خندید:
وقت من بی نهایت است
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟
خدا پاسخ داد:کودکیشان.....!
اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند،
و بعد دوباره پس از مدتها،آرزو می کنند که کودک باشند
اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند...
و بعد پولشان را از دست می دهند تا دویاره سلامتی خود را به دست آورند
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند
و حال را فراموش می کنند
و بنابراین نه در حال، زندگی می کنندو نه در آینده
اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که هرگز نمی میرند،
و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند
دستهای خدا دستانم را گرفت،برای مدتی سکوت کردیم
و من دوباره پرسیدم:
به عنوان یک پدر ،می خواهی کدام درس زندگی را فرزندانت بیاموزند؟
او گفت:بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد،
همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست
داشته باشند
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند،
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنان که
دوستشان داریم ایجاد کنیم،
اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد،
کسی است که به کمترینها نیاز دارد
بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند،فقط نمی دانند که چگونه
احساساتشان را نشان دهند
بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند
بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز
ببخشند
من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟
خداوند لبخند زد و گفت: فقط اینکه بدانند من اینجا هستم...
همیشه...
اول مرداد 92
توسط: فرياد
حالم از ديروز خيلي بده البته حال روحيمو ميگم
حوصله خودم رو ندارم
آخه بعداز ماه رمضون عروسي برادرزاده ام و خواهرزاده ام و پسر عمويم است و باز من و حرف و كنايه فاميل و متلكهايشان
ديگه بريدم
خسته ام
كاش مرگ دست خودمون بود
استغفرا...
ميدونم دارم كفر ميگم
حالم اصلا خوب نيست
خدايا كمكم كن
توسط: فرياد
سـخت است...
سخت است درک کردن
دخـتری که غـم هایـش را
خودش میـداند و دلش ...
که همه تنـها لبــــخـــندهایش را میبینند ؛
که حسـرت میـــــخورند
بـــخاطر شاد بودنــش ...
بخاطر خنده هایـش ...
... و هیـچکس
جز همان دختــر نمیــداند چقدر تنهاسـت ...
که چقدر میـترسد ...
از باخــتن ...
از اعتــمادِ بی حاصلش ...
از یـخ زدن احساس و قلبـش ...
از زندگـــــــــــــــــــی ...
چهارم مرداد 92
توسط: تک دختر تنها
فریاد جان
من هم بعد از ماه رمضان عقد دختر خالمه اصلاً از عروسی رفتن خوشم نمیاد
اگر هم نری حرف و حدیث ها رو چی کار کنی ؟
ای کاشکی مرگ خریدنی بود حتی به قیمت.....
****** تک دختر عزیز
شاید بهتر باشد که جای آرزوی مرگ، دائم از خداوند صبر و تحمل این بیماری و قدرت تسلیم را بخواهید، اینطوری صبر بر مصائب زمینی که بیماری ها یکی از آنهاست شاید کمی آسان تر شود،
خداوند وعده نکرده است
که راه زندگی تا پایان
گل و ریحان باشد؛
خداوند وعده نکرده است
شادی ِ بدون ِ غم
و آسایشِ بی رنج را.
اما خداوند وعده کرده است
که هر روز نیرو بخشد
و با هر سختی، آسانی و آسایش آورد
و در راه زندگی، چراغ هدایت آویزد،
بلاها را به لطافت در آمیزد،
و یار تو باشد
با شفقتی بی دریغ،
و عشقی بی کرانه.
توسط:فریاد
میدونین من بارها با فامیل رفتم استخر اصلا براممهم نیست چی فکر میکنن
توسط:فریاد
سلام دوستان خوبم
میدونی اونقدر که حرفای اطرافیان اذیتم میکنه این بیماری اذیتم نمیکنه یه جورایی باهاش کنار اومدم مخصوصا این چند روز اخیر که فهمیدم اصلا ارزش نداره زندگی که خدا بهم داده را با "غصه خوردن و چرا من" از دست بدم
توسط: سپیده خوب درسته سخته
حرف مردم رو همیشه هست
مردم زیاد حرف میزنن
من خودم رو میزارم جای دیگران
شایدم یک کمی حق با اونا باشه
عروسی که خوبه میریم میرقصیم

یا میشی نیم نگا میکنیم