چهارشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۲ - 21:40 - انجمن حمایتی NF ایران -
هنگامي كه خدا زن را آفريد به مرد گفت:
"اين زن است. وقتي با او روبرو شدي،
مراقب باش كه ..."
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نكرده بود
كه شيخ مكار سخن او را قطع كرد و چنين
گفت: "بله وقتي با زن روبرو شدي مراقب
باش كه به او نگاه نكني. سرت را به زير
افكن تا افسون افسانه گيسوانش نگردي و
مفتون فتنه چشمانش نشوي كه از آنها
شياطين مي بارند. گوشهايت را ببند تا
طنين صداي سحر انگيزش را نشنوي كه
مسحور شيطان ميشوي. از او حذر كن كه
يار و همدم ابليس است. مبادا فريب او را
بخوري كه خدا در آتش قهرت ميسوزاند و
به چاه ويل سرنگونت ميكند.... مراقب
باش...."
و من بي آنكه بپرسم پس چرا خداوند زن را
آفريد، گفتم: "به چشم."
شيخ انديشه ام را خواند و نهيبم زد كه:
"خلقت زن به قصد امتحان تو بوده است و
اين از لطف خداست در حق تو. پس شكر
كن و هيچ مگو...."
گفتم: "به چشم."
در چشم بر هم زدني هزاران سال گذشت
و من هرگز زن را نديدم، به چشمانش
ننگريستم و آوايش را نشنيدم.
چقدر دوست مي داشتم بر موجي كه مرا
به سوي او مي خواند بنشينم، اما از خوف
آتش قهر و چاه ويل باز مي گريختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و
فرسوده از احساس ناشي از نياز به چيزي
يا كسي كه نمي شناختم اما حضورش را
و نياز به وجودش را حس مي كردم .
ديگر تحمل نداشتم.
پاهايم سست شد بر زمين زانو زدم و
گريستم. نمي دانستم چرا؟
قطره اشكي از چشمانم جاري شد و در
پيش پايم به زمين نشست. به خدا نگاهي
كردم مثل هميشه لبخندي با شكوه بر لب
داشت و مثل هميشه بي آنكه حرفي بزنم
و دردم را بگويم، مي دانست.
با لبخند گفت: اين زن است.
وقتي با او روبرو شدي مراقب باش كه او
داروي درد توست.
بدون او تو غيركاملي.
مبادا قدرش را نداني و حرمتش را
بشكني كه او بسيار شكننده است.
من او را آيت پروردگاريم براي تو قرار دادم.
نمي بيني كه در بطن وجودش موجودي را
مي پرورد؟
من آيات جمالم را در وجود او به نمايش
درآورده ام.
پس اگر تو تحمل و ظرفيت ديدار زيبايي
مطلق را نداري به چشمانش نگاه نكن،
گيسوانش را نظر ميانداز و حرمت حريم
صوتش را حفظ كن تا خودم تو را مهياي اين
ديدار كنم."
من اشكريزان و حيران خدا را نگريستم.
پرسيدم: "پس چرا مرا به آتش قهر و چاه
ويل تهديد كردي؟"
خدا گفت: "من؟!!!!"
فرياد زدم: "شيخ آن حرف ها را زد و تو
سكوت كردي. اگر راضي به گفته هايش
نبودي چرا حرفي نزدي؟"
خدا بازهم صبورانه و با لبخند هميشگي
گفت: "من سكوت نكردم، اما تو ترجيح
دادي صداي شيخ را بشنوي و نه آواي
مرا."
"اين زن است. وقتي با او روبرو شدي،
مراقب باش كه ..."
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نكرده بود
كه شيخ مكار سخن او را قطع كرد و چنين
گفت: "بله وقتي با زن روبرو شدي مراقب
باش كه به او نگاه نكني. سرت را به زير
افكن تا افسون افسانه گيسوانش نگردي و
مفتون فتنه چشمانش نشوي كه از آنها
شياطين مي بارند. گوشهايت را ببند تا
طنين صداي سحر انگيزش را نشنوي كه
مسحور شيطان ميشوي. از او حذر كن كه
يار و همدم ابليس است. مبادا فريب او را
بخوري كه خدا در آتش قهرت ميسوزاند و
به چاه ويل سرنگونت ميكند.... مراقب
باش...."
و من بي آنكه بپرسم پس چرا خداوند زن را
آفريد، گفتم: "به چشم."
شيخ انديشه ام را خواند و نهيبم زد كه:
"خلقت زن به قصد امتحان تو بوده است و
اين از لطف خداست در حق تو. پس شكر
كن و هيچ مگو...."
گفتم: "به چشم."
در چشم بر هم زدني هزاران سال گذشت
و من هرگز زن را نديدم، به چشمانش
ننگريستم و آوايش را نشنيدم.
چقدر دوست مي داشتم بر موجي كه مرا
به سوي او مي خواند بنشينم، اما از خوف
آتش قهر و چاه ويل باز مي گريختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و
فرسوده از احساس ناشي از نياز به چيزي
يا كسي كه نمي شناختم اما حضورش را
و نياز به وجودش را حس مي كردم .
ديگر تحمل نداشتم.
پاهايم سست شد بر زمين زانو زدم و
گريستم. نمي دانستم چرا؟
قطره اشكي از چشمانم جاري شد و در
پيش پايم به زمين نشست. به خدا نگاهي
كردم مثل هميشه لبخندي با شكوه بر لب
داشت و مثل هميشه بي آنكه حرفي بزنم
و دردم را بگويم، مي دانست.
با لبخند گفت: اين زن است.
وقتي با او روبرو شدي مراقب باش كه او
داروي درد توست.
بدون او تو غيركاملي.
مبادا قدرش را نداني و حرمتش را
بشكني كه او بسيار شكننده است.
من او را آيت پروردگاريم براي تو قرار دادم.
نمي بيني كه در بطن وجودش موجودي را
مي پرورد؟
من آيات جمالم را در وجود او به نمايش
درآورده ام.
پس اگر تو تحمل و ظرفيت ديدار زيبايي
مطلق را نداري به چشمانش نگاه نكن،
گيسوانش را نظر ميانداز و حرمت حريم
صوتش را حفظ كن تا خودم تو را مهياي اين
ديدار كنم."
من اشكريزان و حيران خدا را نگريستم.
پرسيدم: "پس چرا مرا به آتش قهر و چاه
ويل تهديد كردي؟"
خدا گفت: "من؟!!!!"
فرياد زدم: "شيخ آن حرف ها را زد و تو
سكوت كردي. اگر راضي به گفته هايش
نبودي چرا حرفي نزدي؟"
خدا بازهم صبورانه و با لبخند هميشگي
گفت: "من سكوت نكردم، اما تو ترجيح
دادي صداي شيخ را بشنوي و نه آواي
مرا."
دریافتی از یک ایمیل
سه شنبه 18 تیر 1392
توسط: فریاد
يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي يه چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد
تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله، اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اين است "هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت و خيلي از اين جمله استقبال كردو جايزه را به پير مرد داد پير مرد در حال رفتن گفت
ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد
دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفند و آن را ميگفتند كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
يه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود
كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به او گفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت
انگشت من قطع شده تو ميگوئي كه به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد و تا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت
يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد
تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند و او را لخت كردند
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
وزير آمد نزد شاه و گفت با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم و اين به نفع من شد
ولي تو در زندان شدي اين چه نفعي است
شاه اين راگفت و او را مسخره كرد
وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا من نبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع من هم بوده است
وزير اين را گفت و رفت.
سه شنبه 18 تیر 1392
توسط: فریاد
يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي يه چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد
تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله، اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اين است "هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت و خيلي از اين جمله استقبال كردو جايزه را به پير مرد داد پير مرد در حال رفتن گفت
ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد
دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفند و آن را ميگفتند كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
يه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود
كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به او گفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت
انگشت من قطع شده تو ميگوئي كه به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد و تا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت
يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد
تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند و او را لخت كردند
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
وزير آمد نزد شاه و گفت با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم و اين به نفع من شد
ولي تو در زندان شدي اين چه نفعي است
شاه اين راگفت و او را مسخره كرد
وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا من نبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع من هم بوده است
وزير اين را گفت و رفت.